نسل سومی



یه ساختمون چند طبقه بود مثل پاساژهای قدیمی وسطش خالی بود، به شکل بالکن.
من طبقات پایین تر بودم، شاید طبقۀ اول (غیر از همکف).

همرزمم، طبقۀ چهارم.

پشت بالکن پناه گرفته بودم. و هر از گاهی سرم رو بالا می آوردم و نگاه می کردم.

دوستم از اون بالا با دشمن درگیر بود. نیروهای دشمن هم هم طبقات وسط من اون بودن.

من هر از گاهی سرم رو از پشت دیوار در می آوردم و گرای نیروهای دشمن رو که سرشون رو برای زدن دوستم می آوردن بالا رو بهش میدادم و اون می زدشون.

لحظاتی بیشتر نگذشته بود که یه کنج گیر افتادیم؛
محاصره شدیم، چندتا نارنجک افتاد کنارمون.

به نارنجک ها نگاه می کردم و توی همون لحظات کوتاه بین افتادن اونها و انفجار به این فکر می کردم که تیکه تیکه شدن چه حسی داره؟ 

اونموقع نمی ترسیدم. منتظر بودم انفجار اتفاق بیفته.

از این که این چند ثانیه و این لحظات کوتاه کاملا درک شدن خوشحالم.

بوم! بالاخره منفجر شدند.
تیک تیکه شدم. همینطور که تیکه تیکه می شدم و هر تیکه ام به یک طرف پرتاب می شد از سینه به بالا هم پرتاب شد به یک طرف؛

درد نداشت؛ اصلا!
در همین حین پرتاب و همین ثانیه های کوتاه باز هم درک داشتم، همین طور که نیم تنه ام به طرفی پرتاب می شد، با چشمم می دیدم بدون هیچ خللی. تا این که همه جا تاریک شد و از خواب بیدار شدم. 

بعد از بیدار شدن هنوز حس می کنم قطعات بدنم از هم جدا شده.

یه حس خوب!

مدتیه احساس می کنم مرگ داره دنبالم میاد. چند بار حس کردم میخوام بمیرم.

اما خب انگار قصر در رفتم :))

 

دیروز رفتیم قبرستان شاه حسن لامرد، بین قبرها را سیمان کرده بودند.

قبلا نمی شد فهمید کنار قبرها دقیقاً چقدر خالی هست.

با سیمان کردن مشخص شد که دو طرف قبر سید علی بحرینی خالیه، به بانو گفتم منو یک طرف ایشون دفن کنید.

همیشه دوست داشتم اونجا دفن بشم. اما فکر می کردم کنارشون قبر باشه.


سلام

دریافت صوت:

http://bayanbox.ir/info/150308176651516480/Salammskarimi.ir

 

حال همه ما خوب است

.خلاصه هرچه همین حوالی عصمت

تا یادم نرفته است بگویم:

خواب دیده ام خانه ا ی خریده ای

بی پرده       بی پنجره      بی در  بی دیوار

میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه بازنیامدن است.!!!

اما .

تو لا اقل گاهی _هر از گاهی_

ببین این طرفها کسی بیقرارت هست یا نه؟؟

دیگر از این همه سلام زرد شده بر آداب رفت وآمدمردمان خسته ام     

                        پس کی میآیی؟؟؟

به رویای آمدنت در این خانه قناعت کنیم؟؟؟

همه میگویند کی می آیی؟؟            

  اف از این روز های کند وطولانی

          پس کاش کسی می آمدلااقل خبری می آورد

روز احتمالا اتفاقی تازه در امتداد شب است

                         اگربا تمام وجود بخواهی روز شود

                                                         روز میشودحتما

اصلآ ،اصلا ولش کن برویم سر مطلبی ساده

                                        میبینی چه بیقراریم به خدا!!!

تو بگو چه وقت خوشی؟؟؟ 

          من که درد میکشم از دست فراق و قلیلی کلمات همین طوری

 

بیقرارم بیقرارم        میخواهم بروم      میخواهم بمانم    

   رو به همین عصر های عجیب         آدینه ی عدالت.

راه بلد قصه ما میگفت صدای کندن گور میآید

راستی این همه چرت پرت عجیب قشنگ با ما

 چه نسبتی؟ چه ربطی؟چه حرفی دارد؟

نه اصلا باشد برای بعد

                           تو که همه جاهستی

توی بازار_ توی صف نانوایی _

 توی مزرعه های گندم فلان روستا

                                   قبول نیست آقا    دیدی گمت کردم

دیدی آب آمد و از سر دریا گذشت و تونیامدی

میان ما مگر چند رود گل آلود پر گریه میگذرد؟

            که از این دامنه تا آن دامنه که تویی

  هیچ پلی از اتصال دل نمی بینم

بعضی ها رشوه می خواهند 

   رفتگر ها عیدی     رهگذران سکوت    

                                                       دریغاعشق

به گام های کسان گمان میبرم که تویی

         دلم زسینه برون شد زبس تپید.  بیا

به بستر بی کسی مرده ام        تو از یادم نمیروی

خاموش به رسم رسا ترین شیون آدمی    تو از یادم نمیروی

گریبانی برای دریدن این بغض بی قرار         تواز یادم نمیروی

 

                  خوب کرده ای که از یادم نمیروی

 

گریه در گریه      خنده به شوق   

   گوشکن  گوش کن

ای تو همین حوالی                    

     درجمع من و این بغض بی قرار

جای توخالی

    حالا میدانم سلام مرا به اهل هوای همیشه عصمت خواهی رساند

از نو برایت می نویسم       حال همه ما خوب است

اما تو باور نکن     

          دیدار ما به همان ساعت دلنشین نا معلوم

 

                                 خدا حافظ


رفتیم عسلویه، دیدم پیک نیک خالی است؛
10 فروردین و جمعه بود و نزدیک ظهر
جوانک افغانستانی گفت می خواهم بروم نماز دیر شد، زود پیک نیکت را بیاور!
گفتم تو کجا اذان ظهر کجا، دو ساعت مانده! گفت اذان تشعنن با تسنن فرق می کنه!
گفتم مگه زوال نیست اذان ظهر؟! نباید فرق کنه که!
بعد که کمی فکر کردم دیدم نماز جمعه شان شاید روال خاصی داشته باشد و زودتر بروند، ادامه ندادم.
گفت نماز جمعه سنت حسنه پیغمبر است، باید بروم.
و خودش بی مقدمه افزود خدا به خاطر گناهان برکتش را گرفته.
برایش ماجرای دختران خیابان انقلاب را گفتم، می دانست.
گفت: اینها اعتراض می کنند به این که چرا ایران پولهایمان را به بقیه می دهد ولی به خودمان نمی رسد! (عجب استدلالی! :)
سخن از بی حجابی رفت و باز سخن از گناه!
خواستم قلقلکش بدهم و قبله آمالش را زیر سئوال ببرم، گفتم عربستان هم رانندگی برای خانمها را آزاد کرده، خانمها را آورده وسط خیابان مسابقه دو به راه انداخته!
گفت: عربستان رفته سراغ آمریکا! هر کی بره با آمریکا خراب میشه!



تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مِکثار بِلاگ تبادل لینک مطالب آموزنده فرانسه فارسی سئو عالی سرزمین تینا خریدخدمات نمایندگی کولرگازی اسپلیت در شیراز-عظیمی مــــای آر بــــی تیــ دانلود کتاب تئوری اقتصاد خرد یوسف فرجی نت آهنگ ابی سوال و جواب برنامه نویسی سایت projecteuler.net